<-BlogTitle->
هر روز برايت نامه مينويسم
و تو،
همه را "برگشت" ميزني.
سپاسگزارم
هيچکس تا بهحالْ اينهمه نامه برايم نفرستاده بود
از طعنه مردم این زمانه دلگیر نشو
این مردم دیر زمانی ست به"هوای بارانی" میگویند
"هوای خراب"
اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده ! اگه بی محابا دلها از دستها
بهم گره خورد بدون کار خدا بوده ! اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا
خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده ! حالا هم اگه دلت شکسته و بغض “تنهایی”
خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت
گیر آورده
نمیدانم
زندان بان خوبی هستم
برای لحظه لحظه های
یاد تو
که در سلول های جانم
حبس کرده ام
یا این خود منم که
پشت میله های
حصار خاطرات تو
گرفتار شده ام؟
عکســهای قشنــگ دلیــل بر زیبــایی تـو نیســت … ســاخت دســت عــکاس اســت درونــت را زیبــا کـن که مــدیون هــیچ عکاســی نباشــی
( مرحــوم خســرو شکیبــایی )
چه اشتباه بـزرگیست ، تلخ کردن زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند . . .
بـه فـــقـر احــسـاس ِ”انـــسـانیّـــت”دچــــار شــدیـــم !
نــسلی که دردش را ،
کیـبـوردها ..
پیامک ها ..
و ..
تـلفن هـــای پـی در پـی مـی فهمـــنـد …
ما فکـر میکنیـم بدتـرین درد ؛
از دسـت دادن ِ کسـیه که دوستـش داریم !
امـا …. حقیقـت اینه که :
از دست دادن ِ خــودمـون ،
و از یــاد بردن ِ اینکه کـی هستیـم ! و چقدر ارزش داریم ….
گـاهی وقتــها خیلــی دردنــاک تـره … !!
شمردن بلد نیستم
دوست داشتن بلدم
گاهی شده
یکی را دو بار دوست داشته باشم
دو نفر را یکجا!
چه کار می شود کرد
دوست داشتن بلدم
شمردن بلد نیستم
ﺷﺐﻫﺎ، ﭘﺮﻧﺪﻩﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎﯾﺶ
ﺑﺒﯿن
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺑﺎﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
با فنجانــ چاے همــ مے توانــ مستــ شد !!!
هــر قدر هـم کـه محکــم باشــــی
یـــک نقطــه
یـــک لبخنــد
یـــک نگـاه
یـک عطر آشنـا
یک صـدا
یــک یـاد
از درون داغونـــت می کــــند
هــر قدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی…!
""عشق کودکی ام را به تمام عشق ها ترجیح میدهم""
گرچه یک طرفه بود و بی هدف،
لا اقل صادقانه بود و بی کلک...
عــاشقــانه هــايي که برايتــــ مينويسم
مثل آن چــاي هايي هستند کــه خــورده نميشونـد
يــخ ميــکنند و بــايد دور ريخت
فنجانتــــ را بده دوبـــاره پر کنمـــــ
من زياد اهل چاي نيستم
مرا به يک آغوش گـــ ـــ ـــرم ميهمان کن
تمام گلها به دست انسان چیده شدند
تنها گل خشخاش بود
که انتقام همه ی گلها را از انسان گرفت…!
وقتی حس میکنم جایی در این کرِه ی خاکی
نفس می کشی و من از همان نفس هایت، نفس میکشم . . .
همین..
برای زِنده ماندنم کافی است ...
چه رنجی میکشد او
وقتی هوا ابریست . . .
کـودکـی در مـن
بـه نمـاز آیـات مـی ایسـتد...
وقـتـی کـه
یـاد تــو!
دلـم را...
مـی لـرزانـد...!!
همینــــکه آرزوهایــــم را خــــاک کــــردم
به آرامش رسیـــدم
چــــه ســــاده بود خوشبختــــی…
یک چیــــزهایی ؛
یک حس هایی ،
یک آدم هــایی !
یک وقت هایی ....
یک ثانیه هایی ،
...در زندگی گُــــم میکنی ،
و هیچ وقتِ دیگر هم پیدایشان نمیکنی !
هیچ وقتِ دیگـــــر
گریه نشانه ی ضعف نیست ،
گاهی نشانه ی یک بخشش است...
گاهی یک فداکاری...
گاهی یک ظلم...
گاهی هم نمایانگر عظمت یک عشق...
که اشتباه نمیکنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دريا میرسند
بعضی هم به دريا نمیرسند!
هیچ وقت به ویترین زندگی نگاه نکن...
چون وسوست میکنه همونی که داریو از دست بدی....
هیچ انتظاری از کسی ندارم و این نشان دهنده ی قدرت من نیست ! مسئله خستگی از اعتمادهای شکسته است . خــدایـا به دل نگیر! اما
قبول کن حق با شیطان بود؛
آدمیانت قابل پرستش نبودند...
آدم ها زود پشیمان میشوند… !
گاهی از گفته هایشـ ـان، گاهـــ ــی از نگفته هایشان…
گاهی از گفتن نگفتنــــ ـــی هایشان…
و گاهــــــــ ــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــ ــــان
همه ی حواسم را جمع میکنم تا خیالت را کم کنم اما تمام یادت در”من” ضرب میشود و “من” تقسیم میشوم در “تو” …
می بینی ؟ عجب دنیای بی حساب و کتابی ست ؟
گفتم می خواهم ببینم گفت باید از دست دهی انچه که ارزش تو راندارد گفتم چه چیزی ارزش مرا ندارد گفت کل دنیا گفتم چطور این دنیا ارزش مرا ندارد گفت باید برای رسیدن به او کل دنیایت را از دست بدهی گفتم چه بدست میارم گفت معرفت گفتم معرفت چی گفت معرفت دیدن
حـَسرتــ بِــــه دِل مـــانـده امــ
یکــ دِل سیـــر نِگــــاهتـــ کُنــــم
بـــی تَـــرس و دِلهـره ..!
سَــگ دارنـد چِشمهــــای لامَصًــبت !!!
پــــاچِــه می گیـــرنـد بــی حِســابــــ ..!!!..
کودکی که میداند دستای پینه بسته پدرش و اشک های مادرش از بی پولی هست در مدرسه چطور بنویسد علم بهتر از ثروت است ....!؟؟؟
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمة حاشیه نشین را نمیدانم
از معلم پرسیدم:«حاشیه یعنی چه؟»
گفت:«حاشیه یعنی قسمت کنارة هرچیزی، مثل کنارة لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه مینویسند؛ یا مثل حاشیة شهر که زبالهها را در آنجا میریزند.»
امشب غم ها برایم مهمانی گرفته اند و من میخواهم بترکانم همه ی بغض هایم را.....
ایـــن روزهـــا هــــوا خیلـــی غبـــار آلــــود اســـت؛
گـــرگ را از ســـگ نمــی تـــوان تشخیـــص داد !
هنگـــامـــی گـــرگ را می شنـــاسیـــم؛
کـــه دریـــده شـــده ایــــم